تو استخر نشستم و بچهها تو آب تو کلاسن. قراره بعد کلاس،بیشتر بمونن تو آب تا بازی کنن. منم کتابمو برداشتم که بخونمش. دارم closer together رو میخونم و آخراشه. کتابشو دوست داشتم برام پر از نکته بود برای رفتار با بچههام. وسطا قهوه خوردم که همسری برام درست کردن که اینجا داشته باشمش.
یادم افتاد هفته پیش چقدر حالم از نظر روحی بد بود. روزای درگیری با هورمونام هم بود و حتی داشتم فک میکردم اگه بخوام تنها زندگی کنم زندگیم چه شکلی میشه! در این حد داغون بودم. رفتم با همسری حرف زدم راجع به همه چی راجع به همه حسهام و فکرام و دایما هم تاکید میکردم الان هورمونام غالبن بر من!
امروز که انقدر شنگول بیدار شدیم و روزی بود که بچهها باید برنانه ریزی میکردن دیدم چقدر همه چی قشنگه. برنامشون این بود که بابا صبحونه حاضر کنه. مامان ببرتشون استخر. و بعد استخر یه ساعت بمونن بازی.
چقدر حرف زدنمعجزه میکنه. چقدر حرف زدنشفاست. چقدر خوبه تمرین کنم خوب حرف زدن و خوب شنیدن رو.