صبح به خواهرم پیام دادم حال مامانو بپرسم که گفت برادرم پیششون هستن. پیام دادم میتونم زنگ بزنم ببینم مامانو که خووشون زنگ زدن.
مامانو دیدم گریم گرفت به زور خودمو نگه داشتم که متوجه نشن. حرف زدن براشون سخت بود. با برادرم صحبت کردم وضعیتشونو برام توضیح داد و بهم گفت خیالم راحت باشه شرایطشون تحت کنترله. نتونستم خودمو نگه دارم زدم زیر گریه. مادرم مدتهاست بیمارستانن و من نمیدونستم! حق دارن نخواستن نگرانم کنن.
برگشتم پشت میزم و خودمو غرق کار کردم. چیزی که منو از دنیا جدا میکنه. معمولا وقت نهار برمیگردم خونه ولی امروز انقدر خودمو درگیر کار کردم که ساعت پنج با حرف زدن همکارم متوجه زمان شدم. جمع کردن بیام خونه سر راه رفتم واسه نهار فردای بچهها پیتزا گرفتم. برگشتنی خونه حس کردم چقدررررر آسمون دلگیره. چقدر همه چیز غمناکه. پارک کردم جلوی در یه کم با خودم حرف زدم که با این حال نرو خونه. لبخندمو زدم رو لبم رفتم.